Thursday, April 5, 2012

حكايت

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ‌ای را به خود جلب می‌ کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

باديه ‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌ شین تعویض کند.

باد‌يه‌ نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می ‌کرد، در حاشیه‌ جاده ‌ای دراز کشید. او می‌ دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌ کند. همین اتفاق هم افتاد...

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزد یک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله ‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ ام و نمی‌ توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض این که مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول باديه ‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می ‌خواهم چیزی به تو بگویم.

باديه‌ نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من بر نمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

"برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..."

باديه ‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده ‌ای کنار جاده ‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.

باديه ‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون این که حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...

برگرفته از کتاب بال ‌هايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر)

No comments:

Post a Comment