Monday, April 2, 2012

داستانی از مثتوی‎


معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه ‌ها را براي چه كسي نوشته ‌اي؟

عاشق گفت: براي تو اي نازنين!

معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته ‌ام و آماده ‌ام تو مي ‌تواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.

عاشق جواب داد: بله، مي‌ دانم من الان در كنار تو نشسته‌ ام اما نمي‌ دانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي

احساس مي‌ كردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟

معشوق مي‌ گويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانة معشوق هستم

نه خود معشوق. تو بستة حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مي ‌نشيند. او امير حال ها ست و تو اسير حال هاي خودي.

برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بنده حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش.

No comments:

Post a Comment