Wednesday, September 12, 2012

داستان شاه و فقیه


روزى شاه به فقیه گفت: دلم مى‏ خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همان طور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.


فقیه گفت: قربان من یک هفته مهلت مى‏ خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.


شاه قبول کرد و فردا فقیه سوار بر الاغش شده و به مصلاى (محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه ی درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏ گذشت، فقیه را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. فقیه قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت:


اى بنده ی خدا من مى‏ دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو فقیه به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجدداً چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.


مرد با شنیدن این حرف از فقیه با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و فقیه هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏ اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه ی خویش رسانیده و به افراد خانواده ی خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏ روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مى ‏شود.


فقیه فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه ی حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، مى ‏خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.


شاه با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ فقیه گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مى ‏گوید من خودم دیدم که فقیه به زمین فرو رفت. حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!


به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏ هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره ی فقدان فقیه شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند، هر کدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم که چگونه زمین فقیه را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و فقیه را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه فقیه التماس مى‏ کرد و به درگاه خدا گریه و زاری مى ‏نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد مى ‏گیرم که دیدم فقیه تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد مى ‏آمد از کاسه سر بیرون زده بود.


به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏ کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:


بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏ شود فقیه بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، فقیه مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ فقیه عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت: بله، ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ فقیه گفت: من چگونه مى‏ توانم قاضى القضات شوم با این که می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مى‏ فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مى‏ کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.


منبع: تبیان با تغییر


No comments:

Post a Comment