Tuesday, July 10, 2012

سقط جنین


چند روز پیش مطلبی به دستم رسید که متأسفانه از داستانی غم انگیز حکایت می کند و در انتها اشاره شده است که این داستان واقعی ست. با جستجویی در اینترنت موفق نشدم سایت رسمی ای را پیدا کنم که حاوی این مطلب باشد. امیدوار هستم که واقعی نباشد. اما بدبختانه می دانم، می دانیم که زیر پوست این شهر از حقایقی بس تلخ تر و زهرآگین تر از این داستان، ورم کرده است. و ما فقط می توانیم بگوییم متأسفم، متأسفیم...

---------------------------

سقط جنین

خواندن این متن براي افراد زير هجده سال توصيه نمي شود.

رنگش پرید. توی اون یکی دو سالی که مشاور مدارس پایین شهر تهران بود به دختر بچه هایی کمک کرده بود که انواع و اقسام مشکلات روحی و روانی رو داشتن. ولی این یکی با همه فرق می کرد. توی اون دل کوچیکش یه راز بزرگ داشت. رازی که دیگه بیشتر از اون نمی تونست پنهونش کنه. رازی که داشت شکل می گرفت و دست و پا در می آورد.

دخترک بیچاره، یکی دو ماهی بود که سکوت کرده بود و با هیچ کس حرف نمی زد. نه درس جواب می داد و نه با همکلاسی هاش بازی می کرد. معلم های دیگه، از شیوه های رایج، جواب نگرفته بودن و فقط شهرزاد بود که موفق شد از زیر زبون دخترک بکشه که دردش چیه. دخترک از برادرش حامله شده بود.

- نترس عزیزم من کمکت می کنم، قول می دم.

فردای اون روز شهرزاد رفت خونه ی دخترک که با مادرش صحبت کنه. یک جایی دور و بر میدون شوش به اسم انبار گندم. آدرس رو به سختی پیدا کرد. در زد و منتظر شد تا یکی باز کنه. توی دلش خدا خدا می کرد که برادره در رو باز نکنه. که نکرد. خونه نبود. زنی که در رو باز کرد در یک کلمه- هر چند که یک کلمه کمه- خسته بود. خسته از همه چیز حتی خسته از بازکردن در.

- سلام من شهرزادم، معلم دخترتون.

- سلام.

- باید باهاتون صحبت کنم.

- چی شده؟ با بچه ها دعوا کرده؟ می خوایین بیرونش کنین؟

- نه... نه... قضیه خیلی جدیه، جلوی در نمی شه گفت. اجازه هست که بیام داخل؟

زن با بی میلی راه رو باز کرد و شهرزاد از مقابلش گذشت و داخل شد. داخل جایی که داخل و بیرون نداشت. یه سوله ی فرش شده بود با دو تا پشتی یک طرف و چند تا تشک و پتوی روی هم چیده شده، کنج دیوار. یک اجاق گاز و یکی دو قابلمه و چند بشقاب هم همون کنار. زن خسته حوصله ی تعارف نداشت، نه چای نه میوه و شیرینی، تا در رو بست، گفت: چی کار کرده؟

شهرزاد نگاهش رو از در و دیوار سوله برداشت و به چهره ی پژمرده ی زن خیره شد. معلوم بود که سن چندانی نداره ولی تکیده و رنگ و رو رفته بود. چشمهاش با دخترش مو نمی زد، فقط مال این برعکس دخترش، دیگه مثل تیله برق نداشت.

- شما چند تا بچه دارین خانم؟

- به جز دخترم یه پسر هجده ساله هم دارم.

- اسمش محسنه نه؟

- آره ... محسن ولی الان خونه نیست سر کاره.

- چی کار می کنه؟

- نمی دونم صبح می ره شب می آد.

- درس نمی خونه؟

- نه... چند ساله که مدرسه نمی ره دیگه.

- چی کار می کنه روزها؟

- مگه تو معلم دخترم نیستی؟ چرا سراغ پسرم رو می گیری؟

شهرزاد به چهره ی شکاک و در هم زن نگاه کرد و گفت:

- دخترتون حامله اس، از برادرش.

زن حرفی نزد.

- می دونم سخته که باور کنین ولی بچه مال پسرتونه.

زن کماکان ساکت موند. سکوت زن خسته، به نظر شهرزاد طبیعی بود. به همین دلیل نفس حبس شده اش رو با صدا بیرون داد و به اطراف نگاه کرد، تا بهش وقت داده باشه که از اون شوک بزرگ بیرون بیاد.

دیوارهای ترک خورده و زرد شده از زردآب بارونی که احتمالاً از سقف به پایین نشت می کرد... پارچه ی بلندی که از درگاهی توالت به جای در آویزون بود... کمد چوبی قدیمی در همون باریکه راه ورودی... خبری از آشپزخونه و حمام نبود و به نظر نمی رسید که اون سوله اتاق دیگه ایی داشته باشه.

- شما با پسر و دخترتون همه توی همین اتاق می خوابین؟

زن به حرف اومد و گفت:

- آره همینجا می خوابیم. باباشون هم هست.

- یعنی چهار تایی کنار هم می خوابین؟

- جا که نداریم مجبوریم.

بر خلاف تصور شهرزاد اثری از شوک در چهره و گفتار زن دیده نمی شد و ظاهراً نفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده. به همین خاطر شهرزاد دوباره رفت سر اصل مطلب و با تاکید بیشتری گفت:

- دخترتون حامله شده، می دونم که باور نمی کنین کار پسرتون باشه ولی من تقریباً مطمئن هستم و واقعیت اینه که ...

زن حرف شهرزاد رو قطع کرد و گفت:

- خودم به پسرم گفتم که باهاش بخوابه! باباش هم باهاش می خوابه! اینجا توی این محل خیلی ها ایدز دارن نمی خوام شوهر و پسرم آلوده بشن. این دختر هم که هست. مال خودمونم هست، می دونیم که پاکه، چرا نکنن که بعدش برن با ناشناس ها بخوابن، مریض بشن!

شهرزاد خیلی خودش رو کنترول کرد که بالا نیاره و غش نکنه. اون خونه واقعاً جای غش کردن نبود.

دیگه با زن خسته حرف نزد و از اون سوله خارج شد چند روزی حالش خوب نبود و با کسی حرف نمی زد ولی بعد گشت و یکی رو پیدا کرد که سقط می کرد. دخترک رو برد پیشش و به خرج خودش بچه رو از شر اون رازی که دیگه چندان هم راز نبود خلاص کرد.

دست آخر هم نشست و فکر کرد که واقعاً چه کمکی می تونه به اون بچه بکنه و چون به هیچ نتیجه ی درستی نرسید وقتی که برای آخرین بار رفت بهش سر بزنه- به اتفاق یکی از دوستان پسرش، (به جز بار اول هیچ وقت جرأت نکرد تنها بره توی اون سوله) دو تا بسته هدیه با خودش برد. توی اولی یک عروسک زیبا گذاشت و توی دومی دویست تا کاندوم. عروسک رو داد به دخترک که حالش بهتر شده بود و لبخند به لب داشت و کاندوم ها رو داد به مادره.

- لااقل مراقبت کنین که بچه ی بیچاره به این روز نیفته.

اون شب پدر خونواده- تکیده و چرک و چروک- کنار دیوار سوله به پشتی ها تکیه داده بود و سعی می کرد، نگاهش با نگاه شهرزاد تلاقی نکنه، ولی از محسن خبری نبود.

این روایت با نهايت تاسف واقعي است! و تمامي نام ها مستعار است...

No comments:

Post a Comment