Tuesday, May 8, 2012

بهترین هدیه‎


يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ ي كتاب هايش را با خود به خانه مي برد.

با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'

من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه ‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها). بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاك ها افتاد. من ديدم عينكش افتاد و چند متر اون طرف تر، ‌روي چمن ها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم. همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم:

' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'

او به من نگاهي كرد و گفت:

' هي ، متشكرم!'

و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه ‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟ او گفت كه قبلاً به يك مدرسه‌ ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم...

ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتاب هايش را برايش آوردم. او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند. صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتاب ها ديدم. به او گفتم:

' پسر تو واقعاً بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني، ‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!'

مارك خنديد و نصف كتاب ها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد... او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم. مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم. من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند. حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه ‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم! امروز يكي از اون روزها بود. من مي ديدم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم:

' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'

او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد (همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد:

' مرسي'.

گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد:

' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سال هاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان، شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'

من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حالي كه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد. مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد:

'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حالي كه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد. پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكل هاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم. دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.

'دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند مي كنند، زماني كه بال هاي شما به سختي به ياد مي ‌آورند چگونه پرواز كنند.'

هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد... ديروز،‌ به تاريخ پيوسته، فردا، رازي است ناگشوده.

No comments:

Post a Comment